به نام خداوند مهربان
عاشورا شد.. صبح عاشورا..
مسؤول یکی از موکب های اربعین که از منطقه خودمون بودند باهام تماس گرفتند، گفتند:دو روز دیگه بیاید برای مصاحبه!
باورم نمیشد.. آخه، اون موکب خیلی متقاضی برای خادمی داشت و سابقه زیادی هم داشتند …
باورم نمیشد قبول کرده باشند که حتی برای مصاحبه بروم..
از لطف ارباب و دعای بابا گره از این کار مهم باز شده بود !!
درسته هنوز مصاحبه نرفته بودم و نتیجه اش مشخص نبود ،اما همینکه بعد از کلی پیگیری و چشم انتظاری ، بالاخره یک موکب باهام تماس گرفته بودند.. برایم قابل باور نبود..خودم را در صحن و سرای مولا تصور میکردم .. شروع کرده بودم به خیال بافی های زیبا..
اما هنوز اون دلهره ها بود،، دلهره اینکه آیا قسمت خواهد شد.. آیا ارباب ما را خواهد طلبید!؟
روز مصاحبه شد با آبجی رفتیم محل قرار.. خودم رو معرفی کردم، چند فرم بهم دادند برای تکمیل کردن..
از مشخصات فردی و مهارت ها تا تجربه مسافرت به عتبات… یکی از خانم هایی که آنجا بود من رو میشناخت، گفت شما ماشاالله تجربه زیاد دارید، ان شاالله امسال ما رو همراهی خواهید کرد.. اما هنوز چیزی مشخص نبود باید باز هم صبر میکردم..
بعد از چند روز مسوول خانم های موکب باهام تماس گرفتند، خواستند حضوری صحبت کنیم، تقریبا سه هفته قبل از حرکتشون به عراق بود..
کمی از شرایط آنجا برایم گفتند،سختی ها، مدل خادمی کردنش و…
موکب در شهر کربلا بود و از اولویت های موکب انجام کارها و خدمات فرهنگی به زائران بود!
الحمدالله آدم راحت طلبی نبودم، یعنی زندگی و تربیت ما همین بود..
زندگی متوسط خانواده، تجربه زندگی خوابگاهیِ زمان دانشجویی.. تجربه فعالیت های فرهنگی و خادمی راهیان…
همه ی اینها کمک خوبی برایم بود..
کمی از اینها رو برای خانم دکتر تعریف کردم و گفتم فکر میکنم بتونم از عهده اش بربیام،
از خانواده ام کمی پرسیدن، آبجی کوچیکه در دانشگاه شاگرد ایشون بود، کمی از خانواده ام تعریف کردم اما از بابا چیزی نگفتم..
تنها پنج ماه از سفرش گذشته بود، باور نداشتم که نیست و از طرفی هم دوست نداشتم در مورد اون حادثه ازم سؤالی بشه یا ترحم و نگاه متفاوت دیگران و…
فقط بهشون گفتم : توی چند ماه گذشته کمی وزن کم کردم نگران هستم از نظر جسمی کم بیاورم!
ایشون لبخندی زدند و گفتند: مشکلی نیست، کمی هم توصیه بهم کردند تا قبل سفر خودم رو تقویت کنم و با خودم( ان شالله اگه تصمیم به اعزامم باشه) مواد مغذی سبک و مقوی ببرم.
تقریبا سفرم و خادمی ام حتمی بود، موکب یه مهد کودک داشت و نیاز به مربی… مربی سال قبل موکب مشکل داشت و نمیتونست اعزام بشود.. بنابراین احتمال اینکه مسوولیتم در موکب ، مربی مهدکودک باشد، زیاد بود.
روزها با چشم انتظاری میگذشت و…
بله بالاخره بهم پیامک زدند: شما برای خادمی اربعین در موکب پذیرفته شده اید!
برای اقدامات بعدی با شما تماس گرفته خواهد شد!
لحظه ی خیلی زیبایی بود درسته اضطراب ها سر جاشون بودند اما شیرین بود و واقعا رویایی
چیزیکه حتی در خواب تصورش رو نداشتم.. هرگز.. اما به لطف ارباب و دعای بابا روزیم شده بود
برای همه چیز ممنونم بـابـا * دوستت دارم
آخرین نظرات