به نام خداوند مهربان
با شنیدن این خواب و حالت زیبا و شاد بابا، ما دخترها هم کلی ذوق کردیم، آبجی گفت: بابا! پس ما رو هم ببر ! چند بار رفتی و قسمت نشده ما هم بیایم، امسال دیگه باید با هم برویم!!
بابا با خوشحالی و هیجانی که هنوز از اون خواب توی چهره داشت اشاره کرد به آبجی کوچیکه و گفت: آره ، با هم میرویم!
هفته دوم ماه مبارک از راه رسید، کم کم داشتیم به شب نیمه نزدیک میشدیم..
روز دوازدهم ماه رمضان…، همه چیز ظاهرا مثل روزهای قبل بود و ما غافل بودیم که چه چیزی در انتظار ماست…
ظهر بود، بابا برگشت خونه ، روزه و هوای گرم بی حالش کرده بود، به کارهایش رسید و بالشت و ملحفه اش رو آورد و کنار اتاق دراز کشید، من پشت سیستم و سرکلاس بودم چون گاهی لازم میشد میکروفن ام رو باز کنم و صحبت کنم ، حواسم به بابا بود که بیدار نشود،گاهی بهش نگاه میکرد.. نه خوابش عمیق بود..
کلاس ساعت 5 تمام میشد، حدود ساعت 4 بود که متوجه شدم بابا بیدار شده، توی آشپزخونه بود، داشت از مامان میپرسید برای افطار چی آمده کرده اند؟! ..دلمه داشتیم !
بابا به عادت همیشه ، عصرها برای خریدن نانِ افطار به نانوایی میرفت چون نزدیک افطار نانوایی ها خیلی شلوغ میشد، بابا ترجیح میداد توی گرما برود نانوایی تا اینکه شلوغ باشد.. رفت … برای خرید نان رفت… برای افطارمان …
ساعت 5 گوشی ام زنگ خورد ،کلاس ام همون لحظه تمام شده بودم، هنوز پشت سیستم بودم… آبجی کوچیکه بود،
به شدت و با حال خراب گریه میکرد
مامان و آبجی رو صدا زدم.. هر چی ازش میپرسیدیم چی شده فقط گریه میکرد..
یه آقایی با گوشی همراهِ بابا بهش زنگ زده بود و گفته بود: صاحب این خط تصادف کرده ، خودتون رو برسونید..
به آبجی کوچیکه آدرس داده بود اما اون دانشگاه بود و دور از محل تصادف.. پس آبجی رفت.. کاش بهش نگفته بودیم برود.. کاش با هم رفته بودیم.. چیز یکه از دور دیده بود… او را حسابی از پا درآورد.. جمعیت زیادی بودند، یه ماشین پاترول منحرف شده بود وسط خیابون شیشه هاش وخوده ماشین آسیب دیده بود، حتی چند تا درخت های کنار خیابون رو هم از جا کنده بود و داخل ماشین مانده بود..
بعد ماشین بابا.. چیزی ازش نمانده بود ،باور نمیکرد چیزیکه داشت میدید، آخه بهش گفته بودیم بابا تصادف کرده و آبجی منتظر چنین تصویر وحشتناکی نبود، ما هم هرگز چنین حادثه ای رو تصور نمیکردیم، آخه نیم ساعت هم نشده بود که بابا از خونه رفته بود بیرون…
نزدیک تر شده بود یه آقایی روی زمین بود، پیراهن بابا رو شناخته بود همونیکه روز پدر براش خریده بودیم.. چقدر بهش میومد..
و پرستارها دورش.. دو تا ماشین آمبولانس.. البته فقط یکیش آمبولانس بود برای انتقال مجروح به بیمارستان اما بابا دیگه فقط مجروح نبود.. دیگه مطمئن شده بود که باباست و گریه وناله بود که …مردها وقتی متوجه شده بودند که باباش هست اجازه نداده بودند برود جلو و به اجبار توی آمبولانس نگهش داشته بودند…
بابا جلوی فروشگاه پارک کرده بوده و داشته یه چیزی داخل صندوق عقب ماشین میگذاشته،،
ماشین پاترول به خاطر سرعت زیاد لاستیک میترکونه ،منحرف میشه ،به درخت ها برخورد میکنه اونها رو از جا میکنه و بعد به بابا و ماشینش..همه این ها در عرض چند ثانیه.. زندگی مردی که سال ها برای خانواده اش زحمت کشیده بود، حالا زندگی اش در عرض چند ثانیه ،با یک قانون شکنی ..
زمان خیلی کند میگذشت ،هر چی به آبجی زنگ میزدیم جواب نمیداد، بیشتر نگران میشدیم تا بالاخره جواب داد و فقط پشت تلفن شیون وگریه اش بود که شنیده میشد و بابا رو صدا میزد..
بلاخره یه آقایی گوشی رو گرفت، نمیدونست چی باید بگه… اما بعد این همه اضطراب و دل آشوبه من فقط میخواستم از این وضعیت خلاص بشوم.. بهش گفتم لطفا حقیقت رو بگید،،
گفت: متاسفم!!
مامان کنارم نبود، یادم نیست چی گفتم و نشستم.. مامان دوید سمتم…
چراباید باور میکردیم..آخه بابا تانیم ساعت پیش هم خونه بود..
مامان راه میرفت و میگفت دروغه، اشتباه شده..ما توی خونه و دوتا آبجی ها توی خیابون..
از اون لحظه شروع کردم به انکار، عکس العملی که از بچگی داشتم، هر چیز باب میلم نبود رو انکار میکردم البته نه در ظاهر، در ذهن وقلب خودم..
برای همین هیچ کس عزاداری منو ندید!
به دایی زنگ زدم و خبر دادم.. یادم نیست چی گفتم ، حتی ملاحظه نکردم که در چه موقعیتی هست، فقط گفتم وگوشی رو قطع کردم..
حال مامان رو نمیتونم وصف کنم، حتی بهشون نگاه نمیکردم، خودمو زده بودم به تغافل و انکار، رفتم سراغ مرتب کردن خونه..
جوراب بابا روی زمین بود و دو تیکه از لباس هاش روی بند، آخه رفته بود حمام و خودش موهاش رو مرتب کرده بود
حتما خبر داشت قراره بره مهمونی اما یه مهمونی بدون ما… مثل سفرهای اربعینش که ما نبودیم ..
رفتم سراغ حیاط، کمی نامرتب بود، به خودم میگفتم الان مهمون میرسه.. نزدیک اذان مغرب بود.. خونه کم کم شلوغ میشد..
من چیزی نمیگفتم، به کسی نگاه نمیکردم ، حتی اخم هم نمیکردم، شده بودم یه تیکه سنگ که ذره ای احساس نداره…
خونه شلوغ بود اما شروع بی کسی وتنهایی ما.. هیچ وقت فکر نمیکردم بابا اینقدر حضورش در زندگی ما پررنگ بوده که نبود چند ساعته اش هستی ما رو زیر و رو کرده..
عصر روز دوازدهم ماه مبارک، آخرین روز های ماه اردی بهشت ، باباحسینم، معنای زندگی ام با زبان روزه، جان مجروح، تنها و غریب…
به بهشت و دیدار اربابش شتافت.
*** اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبدِالله الْحُسَيْن علیه السلام
مولای من ! چقدر برایتان سخت بود، اهل حرم را در میان نامحرمان و ظالمان می دیدید..
چقدر برایتان سخت بود که بعد از شما یار و یاوری نداشتند..
چقدر ناگوار بود این همه تنهایی و ظلم بر ایشان..
سلام بر قلب صبور زینب سلام الله علیها !
سلام بر بانوی بزرگ کرب و بلا !
برای همه چیز ممنونم بـابـا * دوستت دارم
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات