به نام خداوند مهربان
هنوز امکان ارسال پیامک و اینترنت داشتم، گوشه ای وسایلم را گذاشتم و به آبجی پیامک زدم: سلام خوبید ما رسیدیم مکان موکب، حالم خوبه به مامان سلام برسون.
برای نگار هم عکسی از سقف موکب را فرستادم، تنها نقطه ای که کامل آماده بود و بهش اطلاع دادم که رسیده ام موکب و از همین الان جایش خالی هست.
در ایران قرار گذاشته بودیم هر زمان از من خبر داشت به آبجی هم اطلاع بدهد و اگر نتوانستم مدتی از حالم بهش خبر بدهم خودش از آبجی خبر بگیرد.
خسته ی راه بودم اما تصور اینکه به زودی زیارت امام حسین علیه السلام را زیارت خواهم کرد خواب رو از چشم هایم گرفته بود.. متوجه نشدم کی خوابم برد، نیم ساعت بعد بیدار شدم و آماده ی حرکت به سوی حرم عشق..
و حالا این من بودم و دنیایی حرف و حسرت…
به نیت زیارت و نماز مغرب وضو گرفتم، لباس هایم را مرتب کردم، جانمازم، پاسپورت ، تلفن همراه و یک بطری آب را داخل کیف کوچک دوشی ام گذاشتم و همراه با بقیه راهی زیارت شدیم،،،
فقط خانم دکتر، خبر داشتند که اولین سفرم به عتبات است به بقیه افراد چیزی نگفته بودم شاید از خادم های کوچکتر خجالت می کشیدم که آنها برای چندمین بار زیارت ارباب روزیشان شده و من…
شاید هم دلم میخواست در خلوت خودم باشم… باز دلم بهانه ی خانواده و دوستانم را میگرفت… در راه که تقریبا نیم ساعتی تا حرم بود به همه چیز فکر میکردم به روزهایی که پشت سر گذاشته بودیم، به نبود بابا، به روزهای سختی که در انتظار من و خانواده ام بدون پدر هست، به زیارت و توفیق خادم ای که از دعای بابا به شکل عجیبی روزی ام شده بود… به نگار به همسنگر و بقیه دوستانم که سفرهای مشهد و راهیان با هم رفته بودیم و الان دلم میخواست فقط آنها کنارم باشند، هم شیطنت کنیم و هم صفا… واقعا صفا دراین سرزمین معنا پیدا میکرد.. چقدر در شلمچه روضه ی کربلا برایمان خوانده بودند چقدر از پشت فلس های شلمچه سمت کربلا سلام داده بودیم و حالا سالها گذشته بود نه آن دل ، دل قبلی بود نه خودم آدم قبلی بودم اما تنها چیزی که سر جایش بود عشق به ارباب بود…
سعی کردم در مسیر ذکر بگویم و حرفهایم با آقا را مرور کنم، آنهایی که التماس دعا گفته بودند، گرفتاری های اقوام و دوستان، همه چیز جلوی چشمانم و در ذهنم رژه میرفتند..
انگار فرصتی طلایی در انتظارم بود که باید به نحو احسن از آن بهره میبردم.. سعی میکردم در مسیر حواسم با صحبت اطرافیان پرت نشود و ذهنم را متمرکز کنم…
کم کم رسیدیم به خیابان های نزدیک حرم حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام و مغازه ها خودنمایی میکردند.. رسیدیم به اولین ایستگاه بازرسی، یک اتاقک کوچک و ساده، آنچه از ایستگاه های بازرسی از حرم امام رووف علیه السلام و.. در ذهن داشتم کاملا متفاوت تر بود و جالب..
از ایستگاه که بیرون آمدم خانمها منتظر بقیه ایستاده بودند و با لبخند گفتند انتهای خیابان را نگاه کنید..
آنچه با چشانم می دیدم شبیه یک تابلو و عکس بود که همیشه از پشت شیشه تلویزیون یا تلفن همراه دیده بودم.. اما این بار خدا رو شکر واقعی بود.. گنبد زیبای حرم حضرت عباس علیه السلام خودنمایی میکرد
به یاد بابا و همه سلام دادم و از آقا تشکر کردم حالا دیگر بقیه مسیر خیلی کوتاه بود رسیدیم به ورودی حرم، خادمینی که با هم از موکب به سمت حرم راه افتاده بودیم تقریبا ده نفر بودیم یک مکان را مشخص کردیم و قرار گذاشتیم برای بعد نماز مغرب و برگشت به موکب…
کسی از میان جمعیت از من نخواست که با هم برویم و تصورشان هم این بود که راه را بلدم و البته حتما زیارت برای آنها که بار اولشان نبود ذوق و لذت بیشتر داشت و عجله داشتند برای تشرف…
از بقیه جدا شدم، کمی گیج بودم اما دلم را زدم به دریا شبیه زمانهایی که حرم امام رضا علیه السلام بودم و از این رواق به آن رواق برای خودم آزاد و سرخوش در آن خانه امن، چرخ میخوردم.. هنوز حرم رو ندیده بودم و هیچ تصوری نداشتم، سراغ یه کفشداری رفتم و کفش رو تحویل دادم شماره کفشداری و جایش را حفظ کردم برگشتم به سمت ورودی حرم، هنوز یک هفته ای مانده بود به شروع پیاده روی اربعین اما تقریبا ورودی شلوغ بود، من هم از این فرصت استفاده کردم و در ودیوارها ومردم را تماشا میکردم.. باز جای خالی مامان و بقیه حس میشد و دلتنگی و حال عجیبم رو بیشتر میکرد..
کم کم زائرین جلو میرفتند ونوبت به من رسید چند خادم در حال بارزرسی بودند چهره هایشان چقدر آشنا بود انگار در ایران بودم و آن خانمها رو قبلا دیده بودم با چند جمله ساده عربی با آنها خوش و بش کردم و گذشتم، محوطه کوچکی بود و طرح درها، پنجره ها و پرده ها متفاوت از آنچه قبلا در زیارتگاه های ایران دیده بودم، به دنبال جمعیت میرفتم شبیه کودکی که خودش را در یک پارک میبیند و فارغ از اطراف فقط دنبال گشت وگذار و لذت بردن است…. همه چیز برایم زیبا و جدید بود و گذشت زمان متفاوت از همیشه!
رسیدم به محوطه بزرگتری که همان ایوان و صحن اصلی حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام بود… سقفش پوشیده از شیشه ..تقریبا هوا داشت تاریک میشد، رفتم به همان سمتی که مشخص بود سمت ضریح مطهر است… حوائج و صحبت ها را به ذهن می آوردم… وارد سالن منتهی به ضریح مطهر شدم باید به سمت چپ حرکت میکردم و بعد از آن تصویری زیبا و چشم نواز در انتظار دیدگانم بود… شرمسار بودم فقط همین!
برای همه چیز ممنونم بـابـا * دوستت دارم
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات