به نام خداوند مهربان
عصر روز دوازدهم ماه مبارک، آخرین روز های ماه اردی بهشت ، باباحسینم، معنای زندگی ام با زبان روزه، جان مجروح، تنها و غریب…
به بهشت و دیدار اربابش شتافت.
منتظر بودیم یک آن از خواب بیدار بشویم و ببینیم بابا برگشته به خونه ..
شب ها چراغ درب خونه رو روشن میگذاشتم.. بابا !! نکنه یادت رفته آدرس خونه رو..
ما همینجا هستیم جایی نمی رویم تا برگردی…
روزهای اول آنقدر این شُک سنگین بود که احساس میکردم هیچ چیزی از بابا به یاد ندارم، ترس عجیبی به جانم افتاده بود که مگر وجود بابا برایمان یک خواب بوده که چیزی به یاد نمیاورم..
از آن روز زندگی برای ما رنگ و بوی دیگری داشت.. در واقع اصلا نمیشد آن را زندگی دانست و زندگی نامید..
همه چیز مبهم ، گیج کننده و غم انگیز بود روز و شب، خواب و بیداری معنایی نداشت.
به درستی، واضح و به شکل عجیبی حس میکردم چند تا از اعضای بدنم را از دست داده ام و هرگز قرار نبود بهبود پیدا کنند..
همه چیز روی سرم آوار شده بود اما لازم بود مراعات حال مامان و آبجی ها رو بکنم..
پس از ابتدا با خودم قرار گذاشتم.. سکوت میکنی ، صبر میکنی ، اشک های تو را هیچ کس نباید ببینه!
نبود بابا یک مصیبت بود اما تنها و بی خبر رفتنش آن هم بی گناه ،با زبان روزه، تنها و غریب..
همه اینها جان و تن ما را زجر میداد و فقط یاد مصائب خانم حضرت زینب سلام الله علیها بود که درد ما را کمی تسکین میداد
همان لحظات اول ابراهیم(شهید ابراهیم هادی) را صدا زدم، خواستم مثل همیشه با مرام و معرفتِ مثال زدنی اش، همراهیمان کند..
شبیه چند سال ، پیش تر که مامان بیمارستان بود ، چند روزی حالش وخیم بود و هیچ تغییری نمیکرد..
روز سوم بود، من و خاله کنار مامان توی بیمارستان بودیم، ابراهیم را به خانم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها قسم دادم ،صدایش زدم:
ابراهیم جان بیا.. مامان حالش خوب نمیشه..
دقایقی گذشت.. حضورش را حس میکردم انگار از درب ورودی آمد اما نه مثل ما خاکیان از روی سطح زمین،نزدیک به سقف حرکت میکرد و شاید هم پرواز…
به ما نزدیک تر میشد.. واضح حضورش را حس میکردم اما جرات نداشتم کلمه ای بگویم.. سکوت کردم وصبر.. ابراهیم هم مثل ما ناراحت بود..
آن روز مامان حالش مساعد شد و به بخش منتقل شد!
ابراهیم بود برای حاجت روایی، مثل همیشه.. برای گره گشایی..
هر بار صدایش کردم جوابم را داد.. و چه با معرفت بود شبیه اربابش ،علمدار کرب و بلا!
…
همان لحظات اول صدایش کردم، خواستم به جای برادرِ نداشته یمان باشد، قدم به قدم کنارمان باشد، برای صبور بودنمان، برای پزشکی قانونی ، برای مراسم.. برای همه چیز،، تا بعد از آن همه زحمتی که بابا برایمان کشیده بود، ما دخترها نیز بتوانیم گوشه ای از زحماتش را جبران کنیم..
بابا هم مثل ما ناراحت بود.. هنوز یک عالمه آرزو برای ما ،خودش و مامان داشت.. اما ناراحت از اینکه چرا کنارهم نیستیم..
ما همگی خیلی به یگدیگر وابسته بودیم!
اما روزگار اینگونه برایمان رقم زد… چیزیکه الان بعد از گذشت یک سال و چهار ماه هنوز باورش ندارم ومیدانم ده سال دیگر نیز ..
از آن روز ظهور امام زمانم علیه السلام رو بیشتر خواستم، خواستم تا بابا هم از این سفر برگردد!
رفتنش و غیبتش در تمام این روزها شبیه روزهایی است که در سفر اربعین بود..
میدانستیم جای خوبی هست، بهشت است اما دلتنگش میشدیم و جایش رو هیچ چیز و هیچ کس پر نمیکرد..
خاطرم هست، خوب به یاد دارم، بار اولی که از اربعین بازگشته بود، در آستانه درب ساختمان که دیدمش یک آن گفتم:
بـابـا !! چقدر دیر گردی.. دلمان تنگ شده بود..
کاش زودتر بیاید.. گاهی آنقدر این دلتنگی برای مان سخت میشود که آرزو میکنم هیچ گاه به دنیا نیامده بودم!
با تمام این رنج های عجیب ، مبهم و گیج کننده.. خودم را یتیم نمیدانم..
یتیم دختران خردسال شهدا هستند..
یتیم سه ساله کرب و بلاست..
بابا شب جمعه است، سلام ما را به اربابمان برسان!
برای همه چیز ممنونم بـابـا * دوستت دارم
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات