به نام خداوند مهربان
مسوول کاروان ، جناب سرهنگ،چند تا مینی بوس کرایه کرده بودند و تمام خادم ها، مرد و زن، به سمت شهر کرب و بلا ومکان موکب حرکت کردیم.
بعضی ها خسته ی راه بودند و داخل مینی بوس استراحت میکردند وبعضی از خادمها از پنجره مشغول تماشای جاده بودند و غرق در افکار خودشون..
من هم کنار پنجره روی یه صندلی تکی نشسته بودم و تمام خاطراتی که داشتم برایم به سرعت مرور میشد البته نه خاطرات کربلا چرا که از کربلا خاطره ای نداشتم جزء حسرت و آرزوی دیدار و زیارتش..
خاطرات سفرهای قبلی ام به مکان های زیارتی و راهیان مرور میشد با خانواده و دوستان… و تنها جالی خالی آنها بود که باعث اذیتم میشد وگرنه همه چیز زیبا بود حتی جاده های آسفالتی مسیر.. کم کم به شهر نزدیک میشدیم ، نخل های زیبا این خبر را به ما میدادند، راننده مینی بوس که از اهلی حومه ی کربلا بود ازما دعوت کرد برای حداقل استراحت کوتاه مدتی به منزل آنها برویم ، مسوول کاروان قبول کرد و راهی شدیم از جاده به کوچه پس کوچه های خاکی رسیدیم و به نخلستان.. خانه یشان در میان نخلستان وحومه شهر بود، چند اتاق کنار هم و با معماری خاص خودش، زنان و کودکان خانواده به استقبالمان آمده بودند آنچنان گرم و با ذوق که انگار عزیزی از خانواده ی خودشان از سفر برگشته و به استقبالش آمده بودند..
تجدید وضو کردیم، اولین نمازم را در عراق اقامه کردم، خانواده ی عراقی با چای خوش طمع عراقی و آب خنک ازما پذیرایی کردند، یک ساعتی استراحت کردیم و آماده حرکت شدیم، کودکان و نوجوانان خانواده تا خروجی نخلستان ما را همراهی کردند، حیف هدایایی که تهیه کرده بودیم همراه ما نبود و در کانتینرها بودند،
تنها میتوانستیم با نگاه محبت آمیز وچند جمله کوتاه به زبان عربی ازآنان تشکرکنیم.
راهی جاده شدیم و به شهر کرب و بلا نزدیک میشدیم… حدود ساعت 4 بعدازظهربود که به شهر کرب و بلا وارد شدیم ، خدا رو شاکر بودم وبرایم باورکردنی نبود ، آن قدر برایم محال و دست نایافتنی بود که حتی این بهت وحیرت را حتی با دیدن بین الحرمین هم داشتم، رسیدیم به مکان موکب ،جناب سرهنگ انتهای آن خیابان طول و دراز را به ما نشان دادند و گفتند بعد ازاین خیابان به خیابان منتهی به حرم حضرت اباالفضل علیه السلام میرسیم، برای اولین بار در عمرم در سرزمین کربلا خدمت ارباب سلام دادم!
داربستهای بدون چادر و وسایل ، خبر از نیمه کار بودن کارهای برپا کردن موکب میداد، چادر اصلی موکب خانم ها برپاشده بود، محوطه ای بزرگ که با داربست و چادر آماده شده بود، به همراه بقیه خادم های خانم وسایل مان را در گوشه ای از موکب گذاشتیم و به پیشنهاد خانم دکتر قرار شد یک ساعتی استراحت کنیم که ان شاالله برای نماز مغرب به حرم برویم
هنوز امکان ارسال پیامک واینترنت داشتم، گوشه ای وسایلم را گذاشتم و به آبجی پیامک زدم: سلام خوبید ما رسیدیم مکان موکب حالم خوبه به مامان سلام برسون.
برای نگار هم عکسی از سقف موکب را فرستادم، تنها نقطه ای که کامل آماده بود و بهش اطلاع دادم که رسیده ام موکب و از همین الان جایش خالی هست.
در ایران قرار گذاشته بودیم هر زمان از من خبر داشت به آبجی هم اطلاع بدهد و اگر نتوانستم مدتی از حالم بهش خبر بدهم خودش از آبجی خبر بگیرد.
خسته ی راه بودم اما تصور اینکه به زودی زیارت امام حسین علیه السلام را زیارت خواهم کرد خواب رو از چشم هایم گرفته بود.. متوجه نشدم کی خوابم برد، نیم ساعت بعد بیدار شدم و آماده ی حرکت به سوی حرم عشق..
و حالا این من بودم و دنیایی حرف و حسرت…
برای همه چیز ممنونم بـابـا * دوستت دارم
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات