دلم برات تنگ شده بابا….
موضوع: "دست نوشت"
به نام خداوند مهربان
رسیدم به محوطه بزرگتری که همان ایوان و صحن اصلی حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام بود… سقفش پوشیده از شیشه ..تقریبا هوا داشت تاریک میشد، به همراه جمعیت راهی شدم به سمت ضریح مطهر… حوائج و صحبت ها را به ذهن می آوردم… وارد سالن منتهی به ضریح مطهر شدم باید به سمت چپ حرکت میکردم و بعد از آن تصویری زیبا و چشم نواز در انتظار دیدگانم بود …
شرمسار بودم فقط همین!
همیشه از این لحظه واهمه داشتم چرا که خجالت زده ارباب بودم، آخر من کجا اینجا کجا ، من با آن همه گناه و آلودگی… شاید هم اصلا جایم همین جا بود برای تطهیر، برای غفران…
اولین جمله ام به ارباب این بود: آقا جان سلام! به نیابت از بابا آمده ام ، از ماه مبارک با هم قرار گذاشته بودیم که امسال با هم زائرتان بشویم اما…
بابایم جایش خالی است، چقدر دلتنگتان بود … به نیابت از او به شما سلام میکنم …
دیگر اشک و بهت و بغض مانع از حرکت لبهایم شد انگار دیگر طاقت سخن گفتن نداشتم و دلم میخواست فقط گوش هایم بشنود، چشمانم تماشا کند و روحم صفا …
دلتنگ بودم ودلم تسکین میخواست …
و حالا بعد از سالها برای اولین بار این فرصت نصیب ام شده بود …
مشغول زیارت و نماز شدم تا موقع اذان مغرب …
چند دقیقه ای به اذان مانده بود از حرم فاصله گرفتم و برگشتم به صحن اصلی، صف های نماز آماده شده بود در میان جمعیت جایی پیدا کردم و نشستم
مشغول ذکر وتماشای در و دیوار و سقف صحن زیبای ارباب شدم…
همه چیز زیبا و در عین حال جدید بود.. دوری از خانواده و نبود دوستانم لحظه ای از ذهنم دور نمیشد… انگار همه جا با من بودند.
نماز مغرب و عشاء را اقامه کردیم بعد نماز تعدادی از خادمین موکب را دیدم و با هم آماده برگشت به موکب شدیم من فرصت زیارت حرم امام حسین علیه السلام رو پیدا نکرده بودم در اولین تشرف فقط فرصت برای زیارت ارباب قمر بنی هاشم علیه السلام نصیبم شده بودم و حالا زمان مقرر برای برگشت بود بنابراین هنوز باید به انتظار زیارت سیدالشهدا علیه السلام می ماندم در حالیکه در چند قدمی حرم ملکوتی ایشان بودم!
از آقا خداحافظی و تشکر کردم و به بیرون حرم رفتم ، بقیه خادمین و خانم دکتر در مکان قرارمان منتظر ما ایستاده بودند و با هم به موکب برگشتیم، درست متوجه آنچه در پیرامونم میگذشت نبودم همه چیز جدید و مبهم بود.
کانتینرهای مواد غذایی و اقلام فرهنگی هنوز از مرز وارد عراق نشده بودند و آشپر موکب با حداقل مواد غذایی برای شام ماکارونی آماده کرده بود که در عین سادگی بسیار لذیذ بود . این اولین غذا بر سر سفره کرم اهل بیت علیهم السلام در شهر کرب و بلا بود.
بعد از شام خانم دکتر اعلام کردند که جلسه داریم، همه جمع شدند و بار دیگر گروه های مختلف خادمین و تک تک وظایف افراد توضیح و یادآوری شد.
موکب هنوز شکل اصلی خود را نگرفته بود اما در همین ابتدا، کارهای زیادی برای انجام دادن وجود داشت ، من طبق برنامه قبلی قرار بود مسوول مهد کودک در موکب باشم.
طبق نقشه ای که برای موکب طراحی شده بود، مکان مهد در محوطه موکب در کنار محل نماز جماعت زائرین بود
دو جایگاه کوچک در کنار هم برای مهد در نظر گرفته شده بود یک قسمت برای کودکان و دیگری برای نوجوانان اما فقط داربست ها آماده بود وهنوز هیچ تزیین و دکوری فراهم نشده بود.
سراغ گوشی همراهم رفتم امکان برقراری تماس نداشتم و فقط پیامک ارسال میشد به آبجی پیام زدم که به زیارت رفته ام ،دعاگویشان هستم حالم خوب است و در موکب هستیم.
دیگر موقع استراحت شده بود.. دیروز همین موقع دراتوبوس بودیم ودر ایران و امشب در شهر کرب و بلا بودم، باورش برایم سخت بود فقط از خدا میخواستم که کمک کند قدر بدانم و درست استفاده کنم.
برای همه چیز ممنونم بـابـا * دوستت دارم
به نام خداوند مهربان
هنوز امکان ارسال پیامک و اینترنت داشتم، گوشه ای وسایلم را گذاشتم و به آبجی پیامک زدم: سلام خوبید ما رسیدیم مکان موکب، حالم خوبه به مامان سلام برسون.
برای نگار هم عکسی از سقف موکب را فرستادم، تنها نقطه ای که کامل آماده بود و بهش اطلاع دادم که رسیده ام موکب و از همین الان جایش خالی هست.
در ایران قرار گذاشته بودیم هر زمان از من خبر داشت به آبجی هم اطلاع بدهد و اگر نتوانستم مدتی از حالم بهش خبر بدهم خودش از آبجی خبر بگیرد.
خسته ی راه بودم اما تصور اینکه به زودی زیارت امام حسین علیه السلام را زیارت خواهم کرد خواب رو از چشم هایم گرفته بود.. متوجه نشدم کی خوابم برد، نیم ساعت بعد بیدار شدم و آماده ی حرکت به سوی حرم عشق..
و حالا این من بودم و دنیایی حرف و حسرت…
به نیت زیارت و نماز مغرب وضو گرفتم، لباس هایم را مرتب کردم، جانمازم، پاسپورت ، تلفن همراه و یک بطری آب را داخل کیف کوچک دوشی ام گذاشتم و همراه با بقیه راهی زیارت شدیم،،،
فقط خانم دکتر، خبر داشتند که اولین سفرم به عتبات است به بقیه افراد چیزی نگفته بودم شاید از خادم های کوچکتر خجالت می کشیدم که آنها برای چندمین بار زیارت ارباب روزیشان شده و من…
شاید هم دلم میخواست در خلوت خودم باشم… باز دلم بهانه ی خانواده و دوستانم را میگرفت… در راه که تقریبا نیم ساعتی تا حرم بود به همه چیز فکر میکردم به روزهایی که پشت سر گذاشته بودیم، به نبود بابا، به روزهای سختی که در انتظار من و خانواده ام بدون پدر هست، به زیارت و توفیق خادم ای که از دعای بابا به شکل عجیبی روزی ام شده بود… به نگار به همسنگر و بقیه دوستانم که سفرهای مشهد و راهیان با هم رفته بودیم و الان دلم میخواست فقط آنها کنارم باشند، هم شیطنت کنیم و هم صفا… واقعا صفا دراین سرزمین معنا پیدا میکرد.. چقدر در شلمچه روضه ی کربلا برایمان خوانده بودند چقدر از پشت فلس های شلمچه سمت کربلا سلام داده بودیم و حالا سالها گذشته بود نه آن دل ، دل قبلی بود نه خودم آدم قبلی بودم اما تنها چیزی که سر جایش بود عشق به ارباب بود…
سعی کردم در مسیر ذکر بگویم و حرفهایم با آقا را مرور کنم، آنهایی که التماس دعا گفته بودند، گرفتاری های اقوام و دوستان، همه چیز جلوی چشمانم و در ذهنم رژه میرفتند..
انگار فرصتی طلایی در انتظارم بود که باید به نحو احسن از آن بهره میبردم.. سعی میکردم در مسیر حواسم با صحبت اطرافیان پرت نشود و ذهنم را متمرکز کنم…
کم کم رسیدیم به خیابان های نزدیک حرم حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام و مغازه ها خودنمایی میکردند.. رسیدیم به اولین ایستگاه بازرسی، یک اتاقک کوچک و ساده، آنچه از ایستگاه های بازرسی از حرم امام رووف علیه السلام و.. در ذهن داشتم کاملا متفاوت تر بود و جالب..
از ایستگاه که بیرون آمدم خانمها منتظر بقیه ایستاده بودند و با لبخند گفتند انتهای خیابان را نگاه کنید..
آنچه با چشانم می دیدم شبیه یک تابلو و عکس بود که همیشه از پشت شیشه تلویزیون یا تلفن همراه دیده بودم.. اما این بار خدا رو شکر واقعی بود.. گنبد زیبای حرم حضرت عباس علیه السلام خودنمایی میکرد
به یاد بابا و همه سلام دادم و از آقا تشکر کردم حالا دیگر بقیه مسیر خیلی کوتاه بود رسیدیم به ورودی حرم، خادمینی که با هم از موکب به سمت حرم راه افتاده بودیم تقریبا ده نفر بودیم یک مکان را مشخص کردیم و قرار گذاشتیم برای بعد نماز مغرب و برگشت به موکب…
کسی از میان جمعیت از من نخواست که با هم برویم و تصورشان هم این بود که راه را بلدم و البته حتما زیارت برای آنها که بار اولشان نبود ذوق و لذت بیشتر داشت و عجله داشتند برای تشرف…
از بقیه جدا شدم، کمی گیج بودم اما دلم را زدم به دریا شبیه زمانهایی که حرم امام رضا علیه السلام بودم و از این رواق به آن رواق برای خودم آزاد و سرخوش در آن خانه امن، چرخ میخوردم.. هنوز حرم رو ندیده بودم و هیچ تصوری نداشتم، سراغ یه کفشداری رفتم و کفش رو تحویل دادم شماره کفشداری و جایش را حفظ کردم برگشتم به سمت ورودی حرم، هنوز یک هفته ای مانده بود به شروع پیاده روی اربعین اما تقریبا ورودی شلوغ بود، من هم از این فرصت استفاده کردم و در ودیوارها ومردم را تماشا میکردم.. باز جای خالی مامان و بقیه حس میشد و دلتنگی و حال عجیبم رو بیشتر میکرد..
کم کم زائرین جلو میرفتند ونوبت به من رسید چند خادم در حال بارزرسی بودند چهره هایشان چقدر آشنا بود انگار در ایران بودم و آن خانمها رو قبلا دیده بودم با چند جمله ساده عربی با آنها خوش و بش کردم و گذشتم، محوطه کوچکی بود و طرح درها، پنجره ها و پرده ها متفاوت از آنچه قبلا در زیارتگاه های ایران دیده بودم، به دنبال جمعیت میرفتم شبیه کودکی که خودش را در یک پارک میبیند و فارغ از اطراف فقط دنبال گشت وگذار و لذت بردن است…. همه چیز برایم زیبا و جدید بود و گذشت زمان متفاوت از همیشه!
رسیدم به محوطه بزرگتری که همان ایوان و صحن اصلی حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام بود… سقفش پوشیده از شیشه ..تقریبا هوا داشت تاریک میشد، رفتم به همان سمتی که مشخص بود سمت ضریح مطهر است… حوائج و صحبت ها را به ذهن می آوردم… وارد سالن منتهی به ضریح مطهر شدم باید به سمت چپ حرکت میکردم و بعد از آن تصویری زیبا و چشم نواز در انتظار دیدگانم بود… شرمسار بودم فقط همین!
برای همه چیز ممنونم بـابـا * دوستت دارم
به نام خداوند مهربان
مسوول کاروان ، جناب سرهنگ،چند تا مینی بوس کرایه کرده بودند و تمام خادم ها، مرد و زن، به سمت شهر کرب و بلا ومکان موکب حرکت کردیم.
بعضی ها خسته ی راه بودند و داخل مینی بوس استراحت میکردند وبعضی از خادمها از پنجره مشغول تماشای جاده بودند و غرق در افکار خودشون..
من هم کنار پنجره روی یه صندلی تکی نشسته بودم و تمام خاطراتی که داشتم برایم به سرعت مرور میشد البته نه خاطرات کربلا چرا که از کربلا خاطره ای نداشتم جزء حسرت و آرزوی دیدار و زیارتش..
خاطرات سفرهای قبلی ام به مکان های زیارتی و راهیان مرور میشد با خانواده و دوستان… و تنها جالی خالی آنها بود که باعث اذیتم میشد وگرنه همه چیز زیبا بود حتی جاده های آسفالتی مسیر.. کم کم به شهر نزدیک میشدیم ، نخل های زیبا این خبر را به ما میدادند، راننده مینی بوس که از اهلی حومه ی کربلا بود ازما دعوت کرد برای حداقل استراحت کوتاه مدتی به منزل آنها برویم ، مسوول کاروان قبول کرد و راهی شدیم از جاده به کوچه پس کوچه های خاکی رسیدیم و به نخلستان.. خانه یشان در میان نخلستان وحومه شهر بود، چند اتاق کنار هم و با معماری خاص خودش، زنان و کودکان خانواده به استقبالمان آمده بودند آنچنان گرم و با ذوق که انگار عزیزی از خانواده ی خودشان از سفر برگشته و به استقبالش آمده بودند..
تجدید وضو کردیم، اولین نمازم را در عراق اقامه کردم، خانواده ی عراقی با چای خوش طمع عراقی و آب خنک ازما پذیرایی کردند، یک ساعتی استراحت کردیم و آماده حرکت شدیم، کودکان و نوجوانان خانواده تا خروجی نخلستان ما را همراهی کردند، حیف هدایایی که تهیه کرده بودیم همراه ما نبود و در کانتینرها بودند،
تنها میتوانستیم با نگاه محبت آمیز وچند جمله کوتاه به زبان عربی ازآنان تشکرکنیم.
راهی جاده شدیم و به شهر کرب و بلا نزدیک میشدیم… حدود ساعت 4 بعدازظهربود که به شهر کرب و بلا وارد شدیم ، خدا رو شاکر بودم وبرایم باورکردنی نبود ، آن قدر برایم محال و دست نایافتنی بود که حتی این بهت وحیرت را حتی با دیدن بین الحرمین هم داشتم، رسیدیم به مکان موکب ،جناب سرهنگ انتهای آن خیابان طول و دراز را به ما نشان دادند و گفتند بعد ازاین خیابان به خیابان منتهی به حرم حضرت اباالفضل علیه السلام میرسیم، برای اولین بار در عمرم در سرزمین کربلا خدمت ارباب سلام دادم!
داربستهای بدون چادر و وسایل ، خبر از نیمه کار بودن کارهای برپا کردن موکب میداد، چادر اصلی موکب خانم ها برپاشده بود، محوطه ای بزرگ که با داربست و چادر آماده شده بود، به همراه بقیه خادم های خانم وسایل مان را در گوشه ای از موکب گذاشتیم و به پیشنهاد خانم دکتر قرار شد یک ساعتی استراحت کنیم که ان شاالله برای نماز مغرب به حرم برویم
هنوز امکان ارسال پیامک واینترنت داشتم، گوشه ای وسایلم را گذاشتم و به آبجی پیامک زدم: سلام خوبید ما رسیدیم مکان موکب حالم خوبه به مامان سلام برسون.
برای نگار هم عکسی از سقف موکب را فرستادم، تنها نقطه ای که کامل آماده بود و بهش اطلاع دادم که رسیده ام موکب و از همین الان جایش خالی هست.
در ایران قرار گذاشته بودیم هر زمان از من خبر داشت به آبجی هم اطلاع بدهد و اگر نتوانستم مدتی از حالم بهش خبر بدهم خودش از آبجی خبر بگیرد.
خسته ی راه بودم اما تصور اینکه به زودی زیارت امام حسین علیه السلام را زیارت خواهم کرد خواب رو از چشم هایم گرفته بود.. متوجه نشدم کی خوابم برد، نیم ساعت بعد بیدار شدم و آماده ی حرکت به سوی حرم عشق..
و حالا این من بودم و دنیایی حرف و حسرت…
برای همه چیز ممنونم بـابـا * دوستت دارم
به نام خداوند مهربان
بابا!
حالا من عازم این راه هستم با کوله ات اما بدون صاحبش.. کاش بودی و با هم راهی میشدیم..
تنها چیزیکه بهم انگیزه میداد همین بود که از طرف بابا نائب هستم، امیدوار بودم به این شکل گوشه ای از زحمات بابا رو بتونم جبران کنم.
بالاخره بعد از چند ماه انتظار و.. روز عازم شدن از راه رسید، قرار بود بعدازظهر حرکت کنیم، وسایلم آماده بود، از دوستان و اقوام خداحافظی کرده بودم، مانده بود وصیتنامه.. هرچند بار اول بود و سفر خارج از کشور و مدت طولانی ولی آنقدر آرام و مطمئن بودم که انگار همین سفرهای زیارتی داخل کشور هست که چندین بار رفته ام.. اما این بار مسافرت کاملا متفاوت بود، منطقی که نگاه میکردم احتمال این بود که هرگز برنگردم..
بنابراین رفتم سراغ وصیت نامه ام، از چندین سال قبل نوشته بودم ولی لازم بود به روز بشود.. این چندسالی که به روز نشده بود، چند نفر به جمع دوستانم اضافه شده بودند، بابا دیگر نبود و.. وصیتنامه ای جدید نوشتم، قبل از حرکت به دوستم، نگار سپردم که کجا گذاشته ام و اگر لازم شد به خانواده ام اطلاع بدهد، او هم به شوخی میگفت آدرس میدهم آبجیت، برود و بخواند..
زمان سریع میگذشت ،خیلی سریع ، موقع حرکت رسیده بود، با آبجی ها و مامان رفتیم پای اتوبوس.. موقع خداحافظی بودو لحظه ای سخت.. دلم میخواست همه با هم عازم باشیم، اما قسمت نبود.. مامان با بغض بهم گفت : به امام حسین علیه السلام بگو حالا که به تنهای مسوولیت شما ها رو دارم بهم کمک کنند، شماها تنها دغدغه ی من هستید…
سوار اتوبوس شدم، فورا نشستم کنار پنجره و دوباره تلفنی و از داخل اتوبوس با مامان و آبجی ها شروع کردم به حرف زدن تا اینکه اتوبوس حرکت کرد و ازشون دور شدم.. همه ی این روزها برایم تداعی میشد، بیاد زمانیه که بابا رو بدرقه میکردیم ..
داخل اتوبوس هیچ کس آشنا نبود حتی یک نفر..حال و هواش فرق داشت، همه گروه سنی ای بودند از جوان تا مسن و میانسال و زن ومرد..
مردهای مسن تر رو که میدیدم فقط و فقط بیاد بابا بودم و به خودم میگفتم کاش همینجا بودی و با هم..
اتوبوس که از شهر مقدس قم که رد شد، باز بیاد نگار افتادم که کاش او حداقل بود.. جایش خالی بود مثل بقیه دوستانم که سفرهای زیارتی و راهیان در کنار آنها صفای دیگری داشت..
این من نبودم که به کربلا میرفتم این بابا و تمام دوستانم بودیم که عازم این راه بودیم…یاد آنها بود که دلگرمم میکرد.
خانم حضرت معصومه سلام الله علیها رو سلام دادم و از ایشون خواستم دعایم کنند که زیارت کاظمین نیز روزی من بشود
وسلام ایشان را خدمت پدر بزرگوارشان برسانم!!
اتوبس راهی غرب کشور ومرز مهران بود.. شبیه اردوهای راهیان شده بود، چون تقریبا به همان سمت حرکت میکردیم،
کنار من خانم مسنی نشسته بودند که کم کم بین صحبت های ایشون متوجه شدم که همسر شهید هستند واین در ابتدای سفر برایم افتخاری بود ودلگرمی.. خانم آرام و خوشرویی بودند
توی اتوبوس تقریبا همه با هم آشنا بودند و برای چندمین بار عازم کربلا و اربعین بودند؛ گاهی خانم دکتر لطف داشتند و میامدند سراغم و میگفتند: غریبی نکن .. اما من دلم میخواست فقط توی تنهایی خودم باشم.. حالا که بابا، آبجی ها و نگار نبودند، دلم نمیخواست کس دیگه ای جای اونها رو بگیره…
کم کم به مرز نزددیک میشدیم، قبل از اذان صبح به مرز مهران رسیده بودیم الحمدلله معطلی نداشتیم و بعد از اقامه نماز صبح یه مقدار پیاده روی در پایانه مرزی داشتیم ،برایم همه چیز جدید بود، درجه داران و سربازان مرز مهران، شده بودن شبیه خادمین راهیان نور و با روی خوش و سلام وصلوات زائران رو بدرقه میکردند ما سه هفته قبل از اربعین عازم عراق بودیم به همین جهت پایینه های مرزی تقریبا خلوت بودند..شاید نیم ساعت زمان برد تا از گیت های بازرسی عراق هم عبور کنیم و رسیدیم به محوطه آزاد..
منتظر شدیم همه ی کاروان در یک نقطه جمع بشوند و ماشینی کرایه کنیم و به سمت سرزمین و شهر مقدس کربلا حرکت کنیم..
و تازه این شروع ماجرا بود…
الحمدلله رب العالمین
برای همه چیز ممنونم بـابـا * دوستت دارم
آخرین نظرات