به نام خداوند مهربان
بابا!
حالا من عازم این راه هستم با کوله ات اما بدون صاحبش.. کاش بودی و با هم راهی میشدیم..
تنها چیزیکه بهم انگیزه میداد همین بود که از طرف بابا نائب هستم، امیدوار بودم به این شکل گوشه ای از زحمات بابا رو بتونم جبران کنم.
بالاخره بعد از چند ماه انتظار و.. روز عازم شدن از راه رسید، قرار بود بعدازظهر حرکت کنیم، وسایلم آماده بود، از دوستان و اقوام خداحافظی کرده بودم، مانده بود وصیتنامه.. هرچند بار اول بود و سفر خارج از کشور و مدت طولانی ولی آنقدر آرام و مطمئن بودم که انگار همین سفرهای زیارتی داخل کشور هست که چندین بار رفته ام.. اما این بار مسافرت کاملا متفاوت بود، منطقی که نگاه میکردم احتمال این بود که هرگز برنگردم..
بنابراین رفتم سراغ وصیت نامه ام، از چندین سال قبل نوشته بودم ولی لازم بود به روز بشود.. این چندسالی که به روز نشده بود، چند نفر به جمع دوستانم اضافه شده بودند، بابا دیگر نبود و.. وصیتنامه ای جدید نوشتم، قبل از حرکت به دوستم، نگار سپردم که کجا گذاشته ام و اگر لازم شد به خانواده ام اطلاع بدهد، او هم به شوخی میگفت آدرس میدهم آبجیت، برود و بخواند..
زمان سریع میگذشت ،خیلی سریع ، موقع حرکت رسیده بود، با آبجی ها و مامان رفتیم پای اتوبوس.. موقع خداحافظی بودو لحظه ای سخت.. دلم میخواست همه با هم عازم باشیم، اما قسمت نبود.. مامان با بغض بهم گفت : به امام حسین علیه السلام بگو حالا که به تنهای مسوولیت شما ها رو دارم بهم کمک کنند، شماها تنها دغدغه ی من هستید…
سوار اتوبوس شدم، فورا نشستم کنار پنجره و دوباره تلفنی و از داخل اتوبوس با مامان و آبجی ها شروع کردم به حرف زدن تا اینکه اتوبوس حرکت کرد و ازشون دور شدم.. همه ی این روزها برایم تداعی میشد، بیاد زمانیه که بابا رو بدرقه میکردیم ..
داخل اتوبوس هیچ کس آشنا نبود حتی یک نفر..حال و هواش فرق داشت، همه گروه سنی ای بودند از جوان تا مسن و میانسال و زن ومرد..
مردهای مسن تر رو که میدیدم فقط و فقط بیاد بابا بودم و به خودم میگفتم کاش همینجا بودی و با هم..
اتوبوس که از شهر مقدس قم که رد شد، باز بیاد نگار افتادم که کاش او حداقل بود.. جایش خالی بود مثل بقیه دوستانم که سفرهای زیارتی و راهیان در کنار آنها صفای دیگری داشت..
این من نبودم که به کربلا میرفتم این بابا و تمام دوستانم بودیم که عازم این راه بودیم…یاد آنها بود که دلگرمم میکرد.
خانم حضرت معصومه سلام الله علیها رو سلام دادم و از ایشون خواستم دعایم کنند که زیارت کاظمین نیز روزی من بشود
وسلام ایشان را خدمت پدر بزرگوارشان برسانم!!
اتوبس راهی غرب کشور ومرز مهران بود.. شبیه اردوهای راهیان شده بود، چون تقریبا به همان سمت حرکت میکردیم،
کنار من خانم مسنی نشسته بودند که کم کم بین صحبت های ایشون متوجه شدم که همسر شهید هستند واین در ابتدای سفر برایم افتخاری بود ودلگرمی.. خانم آرام و خوشرویی بودند
توی اتوبوس تقریبا همه با هم آشنا بودند و برای چندمین بار عازم کربلا و اربعین بودند؛ گاهی خانم دکتر لطف داشتند و میامدند سراغم و میگفتند: غریبی نکن .. اما من دلم میخواست فقط توی تنهایی خودم باشم.. حالا که بابا، آبجی ها و نگار نبودند، دلم نمیخواست کس دیگه ای جای اونها رو بگیره…
کم کم به مرز نزددیک میشدیم، قبل از اذان صبح به مرز مهران رسیده بودیم الحمدلله معطلی نداشتیم و بعد از اقامه نماز صبح یه مقدار پیاده روی در پایانه مرزی داشتیم ،برایم همه چیز جدید بود، درجه داران و سربازان مرز مهران، شده بودن شبیه خادمین راهیان نور و با روی خوش و سلام وصلوات زائران رو بدرقه میکردند ما سه هفته قبل از اربعین عازم عراق بودیم به همین جهت پایینه های مرزی تقریبا خلوت بودند..شاید نیم ساعت زمان برد تا از گیت های بازرسی عراق هم عبور کنیم و رسیدیم به محوطه آزاد..
منتظر شدیم همه ی کاروان در یک نقطه جمع بشوند و ماشینی کرایه کنیم و به سمت سرزمین و شهر مقدس کربلا حرکت کنیم..
و تازه این شروع ماجرا بود…
الحمدلله رب العالمین
برای همه چیز ممنونم بـابـا * دوستت دارم
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات