به خداوند مهربان
بله بالاخره بهم پیامک زدند: شما برای خادمی اربعین در موکب پذیرفته شده اید!
برای اقدامات بعدی با شما تماس گرفته خواهد شد!
لحظه ی خیلی زیبایی بود درسته اضطراب ها سر جاشون بودند اما شیرین بود و واقعا رویایی
چیزیکه حتی در خواب هم تصورش رو نداشتم.. هرگز.. اما به لطف ارباب و دعای بابا روزیم شده بود
تقریبا دو،سه هفته ای فرصت داشتم برای آمادگی سفر ، آن هم اولین سفر، اربعین و آن هم خادمی و برای سه هفته!
کار ساده ای نبود ، از هماهنگی با مدرسه گرفته تا آمادگی خودم برای مسوولیتم در موکب..
جمع و جور کردن بار سفر آن هم سبک ،مقوی و برای سه هفته و به اندازه یه کوله، چیز عجیب و محالی به نظر میرسید..
اما کم کم انجام شد ،مدرسه رو قبلا اطلاع داده بودم، بار قبل به خاطر قوانین مدرسه نتونسته بودم با بابا بروم وحسرتش همیشه بود برای همین نمیخواستم باز.. به مدیر گفته بودم که این بار لازم بشود ترم را مرخصی میگیرم..
بار سفر هم که با مشورت از آشناها آماده شد، در چند جلسه ای هم که برای خادمین موکب برگزار شده بود نکات و تجربیات خوبی رو بیان کرده بودند،
نوبت رسید به آمادگی ام برای مهد موکب که قرار شده بود مربی مهد باشم..
تجربه کار با نوجوانان رو داشتم اما کودکان رو نه.. چند باری با مربی قبلی موکب که در ایران نیز مربی مهد بودند، صحبت کردم، اول از شرایط کربلا و روزهایش برایم گفتند، از علاقه و حال و هوای بچه های زائر، پیشنهاداتی هم برای امسال داشتند و..صحبت با ایشون کمک بزرگی برایم بود..
شروع کردم به جمع آوری مطالب و هدایا برای کودکان مهد.. از برگه های نقاشی و مداد رنگی تا پازل و پیکسل..
چند تا وسیله هم درست کردم برای تزیین مهد.. آبجی ها و دختر خاله ام نیز کمک کردند.. وسایل آماده شد، پیکسل هایی هم که ویژه محرم و کودکانه به اصفهان سفارش داده بودم هم رسیدند، چندتا بسته بندی هم آماده کردیم از لباس و لوازم التحریر و عروسک برای کودکان عراقی که احتمال داشت در عراق و مسیر راه مهمانشان باشیم و به منزلشان برویم..
همه آماده شد و با بقیه ی وسایلهای موکب قبل از ما راهی سفر شدند.
مانده بود خداحافظی و طلب حلالیت از دوستانم..
دوستِ نزدیکم، نگار، که از همان روزهای اول که در موکب های مختلف ثبت نام میکردم، مطلع بود و حالا خوشحال از اینکه بالاخره اربعین قسمتم شده بود، خودش تنها یکبار کربلا روزیش شده بود.. چند باری خواستم قرار بگذاریم که قبل سفر کمی باهم خلوت کنیم اما مثل گذشته درس و کارش مانع بود.. باز اکتفا کردم به همون دیدارها و صحبتهای مختصر
همسنگر ،همکلاسی و دوست زمان دانشجویی ام بود، بچه گرگان بود ،بعداز فارغ التحصیلی بارها با خانواده اش به شهر و منزل ما آمده بود..
اتفاقی که برای بابا افتاده بود رو بهش اطلاع ندادم.. خودم باور نکرده بود چه برسدبه اینکه بخواهم به دیگران اطلاع بدهم..
از طرفی دخترش کوچک بود و دلم نمیخواست توی ماه اردیبهشت که هنوز هوا گرم بود ، آن هم ماه مبارک به خاطر من به زحمت بیفتند..
چون مطمئن بودم تا مطلع بشود حتما راهی شهرمان میشود..
مدت کوتاهی از آن اتفاق گذشته بودم.. همسنگر مشهد مقدس بود، طبق قرار همیشگی یمان که هر کدام زیارت امام هشتم علیه السلام روزیمان میشد، از صحن انقلاب تماس میگرفتیم که دوستمان سلام بدهد.. همسنگر زنگ زد با هیجان گفت: حدس بزن کجا هستم؟
گفتم: توی راه خونه ی ما ، گفت :نه
گفتم حرم امام رووف.. گفت : آره با ذوق و شادی حرف میزد مثل همیشه که صدای هم رو میشنیدیم ..ادامه داد ، خوبی چه خبر؟!
ناخداگاه اشکم سرازیر شد.. دلم … اما نمیخواستم لذت سفر مشهدش رو خراب کنم..خدمت آقا سلام دادم…
گفتم لطفا برای مامان و بابام نماز بخون..
بعد از اون پیامکی صحبت کرده بودیم و من باز از بابا برایش نگفته بودم!
اما الان دیگه مهر ماه بودیم،پنج ماه گذشته بود،به هرحال بایدمطلع میشد مخصوصا که دیگه راهی کرب وبلا بودم و باید حلالیت میطلبیدم..
به بهانه روز عاشورا بهش پیامک زدم.. :
“سلام! عاشورای حسینی رو تسلیت عرض میکنم، منم مثل حضرت رقیه سلام الله علیها شدم… بابا حسینم.. دیگه پیش ما نیست برای همیشه..
فقط لطفا بهم زنگ نزن نمیتونم تلفنی صحبت کنم.. من ان شالله برای خادمی اربعین راهی هستم..حلال کن”
یک هفته ای گذشت، همسنگر آمد با همسر و دخترش.. همسرش به سختی مرخصی گرفته بودم بهم نگفت اما میدونم راحت مرخصی نگرفته بود چون از گرگان تا منزل ما حداقل سه روز مرخصی لازم داشت.
میدونستم بشنوه راهی میشه.. دلش میخواست مثل زمان دانشجویی که راهیان میرفتیم بنشینیم یه گوشه و قشنگ عقده دل باز کنیم اما من دیگه اون آدم قبلی نبودم.. فقط نمیتونستم به چشماش نگاه کنم.. میدونستم طاقت نمیارم.. انگار دلم نمیخواست هنوز در موردش با کسی حرف بزنم!!
آمدنش بیش از بارهای قبل خوشحالم کرد.. باز هم معرفت به خرج داده بود ،سختی و دوری راه رو به جان خریده بود..
به بقیه دوستان دیگه ای که در شهرمون داشتم پیامکی اطلاع دادم وطلب حلالیت کردم..
روز آخری هم که به کلاس رفتم به هم کلاسی ها و اساتید اطلاع دادم و طلب حلالیت کردم.
برای همه چیز ممنونم بـابـا * دوستت دارم
شب جمعه است..
سلام بر ارباب بی کفنمان امام حسین علیه السلام.
آخرین نظرات