? کتاب سلام بر ابراهیم - در دو جلد
زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی
ناشر : انتشارات شهید ابراهیم هادی
جذابیت کتاب سلام بر ابراهیم از دید رهبرمعظم انقلاب:
«من کتابی خواندم درباره شهید ابراهیم هادی.
این کتاب خیلی جالبه. خیلی جذابه. کتاب را تا مدتی بعد از اینکه خوانده بودم دلم نمی آمد از روی میز بردارم و بگذارم توی کتاب هایم.
به قدری شخصیتی که در کتاب معرفی شده جاذبه دارد که مانند مغناطیس آدم را به خودش جذب می کند.
بگردید این شخصیت ها را پیدا کنید. از این قبیل شخصیت های برجسته که سردار هم نیستند. حتی فرمانده گردان هم نیستند. اما حکایت ها دارند، ماجراها دارند…»
قسمتهایی از کتاب سلام بر ابراهیم
پیوند الهی
… دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت.
ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین، تو کوچه و محلۀ ما این چیزا سابق نداشته. من، تو و خانواده ات راکامل میشناسم، تو اگر واقعاً این دختر رو می خوای من با پدرت صحبت می کنم که …
جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید و …
ابراهیم گفت: نه، منظورم رو نفهمیدی، ببین، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازۀ او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم. ان شاءالله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی میخوای؟
جوان که سرش را پایین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی می شه.
ابراهیم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من می شناسم، آدم منطقی و خوبیه. جوان هم گفت: نمی دونم چی بگم، هر چی شما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
شب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد.
اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند، باید ازدواج کند. در غیر اینصورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد.
و حالا این بزرگترها هستند که باید جوانها را در این زمینه کمک کنند. حاجی حرفهای ابراهیم را تأیید کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخمهایش رفت تو هم!
ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟
حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد …
یک ماه از آن قضیه گذشت، ابراهیم وقتی از بازار برمی گشت شب بود. آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست.
رضایت، بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده. این ازدواج هنوز هم پا بر جاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند.
آخرین نظرات