به نام خداوند مهربان
سلام
ان شاالله از امروز
در این صفحه خاطراتم رو از اولین و آخرین ( تا به امروز) سفرم به عتبات عالیات و کرب و بلا در سال 1398 برای شما مینویسم…
.
.
.
حقیقت تا دو سال پیش هم به طور جدی هرگز آرزوی زیارت کرب و بلا و عتبات رو نداشتم..
نه به اون معنی که علاقمند نباشم و مثل هر شیعه و محب دیگه ای دلم نخواهد که بارگاه امامان معصوم علیهم السلام رو از نزدیک زیارت کنم، نه به این منظور…
همیشه تصورم این بود رفتن به عتبات خصوصا کرب و بلا ، لیاقت خاصی میخواهد و دل پاک..
من گناهکار تر از اونی بودم که حتی به خودم اجازه بدهم این سفر عظیم ومعنوی رو از خداوند درخواست کنم..
ایام محرم ، شب های قدر و دیگر مناسبتها که سخنران یا مداح در پایان مراسم برای همه ی جمع از خداوند سفر کربلا و عتبات رو مسالت داشت..
من آمین میگفتم ولی هرگز در تماااام عمرم به طور جدی و خصوصی اون رو از خداوند نخواستم..
از گناهانم خجالت میکشیدم،، به خودم میگفتم چطور به خودم اجازه بدهم این اتفاق عظیم رو از خداوند بخواهم..
چندباری هم که در مدت زندگی این سفر پیشنهاد شده بود به دلایلی روزی ام نشده بودم،
مثلا سفر عتبات دانشجویی که حدودا مربوط به ده سال پیش میشد رو نرفتم چون هنوز تا اون تاریخ والدینم به سفر عتبات مشر ف نشده بودند و دلم نمیخواست قبل از اونها به این سفر بروم…
.
.
زمان گذشت و سال 1398 از راه رسید..
نمیدونم باید آرزو کنم کاش زمان در اسفند 1397 متوقف میشد تاهرگز اردیبهشت 98رو نبینم یا نه…
فروردین 98 شد.. روزگار تا اون زمان سریع میگذشت ( برخلاف این روزهایم) ، اردیبهشت 98 از راه رسید
ماهی که بسیار دوستش دارم، مهم ترین دلیلم برای دوستداشتنش تولد ابراهیم در این ماه است ( شهید ابراهیم هادی)!
ماه مبارک از راه رسید.. شبیه تمام ماه های مبارک.. سحر و افطار با خانواده کنار هم بودیم ،لذت بخش و زیبا.. !!
سحر هفتم ماه مبارک بود، سفره رو انداختیم و مشغول خوردن سحری شدیم، بابا و ما.. یک آن انگار یه مطلب مهمی به یاد بابا بیاید با چهره ای شاد و با هیجان زیاد گفت: یه خوابی دیدم!
پرسیدیم: کِی؟!
در حالیکه بابا نگاهش به یه نقطه از سفره سحری خیره مانده بود و انگار داشت تصویر خواب رو مرور میکرد
با خوشحالی که به راحتی میشد از برق نگاهش فهمید،
گفت: همین قبل از بیدار شدن برای سحری… خواب دیدم دارم میروم پیاده روی اربعین..
آخه بابا سال گذشته به خاطر بیماری مادربزرگ نتوانسته بود برود پیاده روی اربعین، دی ماه سال 96 مادربزرگ به رحمت خدا رفت و بابا قصد داشت حتما بار دیگر به سفر اربعین مشرف بشود و انگار این خواب بهش مژده زیارت داده بود…
خوشحالی زیادی تووی چهره اش بود ،شادی ای که توی این سال ها فقط چند بار توی چهره و کلام بابا به یاد دارم!!
با شنیدن این خواب و حالت زیبا و شاد بابا، ما دختر ها هم کلی ذوق کردیم، آبجی گفت: بابا! پس ما رو هم ببر ! چند بار رفتی و قسمت نشده ما هم بیایم، امسال دیگه باید با هم برویم!!
بابا با خوشحالی و هیجانی که هنوز از اون خواب توی چهره داشت اشاره کرد به آبجی کوچیکه و گفت: آره ، با هم میرویم!
برای همه چیز ممنونم بـابـا * دوستت دارم
شهادت امام علی بن الحسین علیه السلام تسلیت باد.
آخرین نظرات