معماری سنتی به سبکی از معماری گفته می شود که در یک منطقه یا محله، از محبوبیت خاصی برخوردار است
و عموما نیز در گذشته ایجاد شده است. معماری سنتی ویژگی هایی دارد که توسط معماران و طراحان مورد استفاده قرار می گیرند.
می توان گفت معماری سنتی ایرانی که در گذشته انجام می شده، یکی از بی نقص ترین معماری های جهان بوده است؛
زیرا در این سبک از معماری، بدون استفاده از هیچ گونه وسایل و ابزارآلات پیشرفته ای چنین خانه های با ظرافت و جذابی ساخته می شد که طراحان آینده هم از آن الهام می گرفتند.
معماری سنتی ایرانی در آن زمان که استفاده می شد، به نوعی تجلی و نمایی از فرهنگ جامعه آن زمان بوده است.
معماران و طراحان قدیمی، در معماری سنتی توجه زیادی به نمای بیرونی خانه ها نداتشته اند
و بیشتر تمرکزشان روی طراحی داخلی خانه ها بود.
یکی از عجیب ترین نکاتی که در معماری سنتی به چشم می خورد، توجه بیش از حد معماران به جزئیات می باشد.
به طور مثال در بيشتر خانه های سنتی، درب های ورودی دولنگه و چوبی بوده و هر لنگه كوبه ای نيز داشته است.
یکی از نکات بسیار جالبی که در معماری قدیمی به چشم می خورد، توجه به عنصر باد، خاک و آفتاب است.
پنجره های گنبدی شکل با شیشه های رنگارنگ یا اتاق هایی رو به نور مستقیم آفتاب و دالان های حرکت هوا،
در معماری قدیم به وضوح و به طور کامل قابل رویت است.
در این نوع معماری با در نظر گرفتن فضا و مواردی که در محیط داخلی به چشم می خورد، به عوامل طبیعی توجه ویژه ای می شد. همچنین بکار گیری اتاق های تودرتو نیز از دیگر ویژگی های این نوع معماری محسوب می گردید.
سـلام خدای من!
شکرت برای همه چی..
اونچه به ما دادی و اونچه که ندادی
چون اونها که دادی از لطفت بوده نه لیاقت من
و اونها هم که ندادی باز از لطفت بوده نه ظلم، که خدای ما ،خدای یکتا،ظالم نیست بلکه مهربان ترین مهربانان است!
گاهی وقتش نیست بعضی چیزها رو داشته باشیم که اگه داشته بشیم به ضررمون هست و این تو هستی که عالم و حکیمی!
یا گاهی آزمایشی هست برای سنجش ما یا فرصتی برای رشد کردن ما…
.
.
خدایا! قدرت درکش رو بهم بده تا ناآرام نباش و عـاشقـانه شکرت کنم. (:
بااین شکر کردن ها ، رشد میکنم، قلبم بزرگ میشه و بعد روحم و او وقت هست که بهت نزدیک میشم و هیچ آرزویی برام باقی نمی مونه مگر دیدن تو !!
داستان تشرف آیت الله سید شهابالدین مرعشی نجفی در سرداب مقدس خدمت حضرت صاحب الزمان (عج) را به نقل از خود ایشان :.
شبه به نیمه رسیده بود و خواب به چشمانم نمیآمد و درگیر فکر و خیال شده بودم. با خود گفتم: «شب جمعه شایسته است که به سرداب مقدس بروم، زیارت ناحیه مقدسه را بخوانم و حاجات خود را از آن حضرت بخواهم. با آن که کمی خطرناک است و امکان دارد از ناحیه کسانی که دشمنی قلبی با اهل بیت پیامبر(ص) و شیعیان دارند مورد تعرض واقع شوم. هر چند که بهتر است با چند نفر از همراهان به آنجا بروم ولی این موقع شب شایسته نیست باعث اذیت دوستانم بشوم و اگر تنها بروم بهتر امکان درد و دل با آقا را دارم.»
با این افکار از جایم برخاستم، وضو گرفتم و به آهستگی از حجره خارج شدم. شمع نیم سوختهای که به روی طاقچه راهرو بود را در جیب گذاشتم و به سمت سرداب مقدس راه افتادم. همه جا تاریک بود و سکوت مرگباری را در سرتاسر مسیر احساس میکردم. قبل از ورود به سرداب مقدس، لحظهای ایستادم و درگی نمودم. درب سرداب را به آهستگی به داخل هل دادم و پا به داخل گذاشتم و با احتیاط از پلهها پایین رفتم. انعکاس صدای پایم، مرا کمی به وحشت انداخت. به کف سرداب که رسیدم شمع را روشن کردم و مشغول خواندن زیارت ناحیه مقدسه شدم.
بعد از مدت کمی صدای پای شخصی را شنیدم که از پلهها پایین میآمد. صدای پاهایش درون سرداب میپیچید و فضای ترسناکی ایجاد میکرد. خواندن زیارت ناحیه را رها کردم و رویم را به سمت پلهها برگرداندم. مرد عرب ژولیده و درشت هیکلی را دیدم که خنجری در دست داشت و از پلهها پایین میآمد و میخندید؛ برق چشمان و دندانها و خنجرش، ترس مرا چند برابر کرد و ضربان قلبم را بالا برد. دستم از زمین و آسمان کوتاه بود و عزرائیل را در چند قدمی خود میدیدم. احساس میکردم لبها و گلویم خشک شدهاند؛ عرق سردی بر پیشانیام نشسته بود و نمیدانستم چکار کنم. پای مرد خنجر به دست که به کف سرداب رسید، نعره زنان به سوی من حمله کرد و در همان لحظه شمع را خاموش کردم و پا به فرار گذاشتم. آن مرد نیز در تاریکی سرداب به دنبال من دوید و گوشه عبای من را گرفت و با قدرت به سوی خود کشاند.
در آن لحظه به امام زمان (عج) توسل نمودم و بلند فریاد زدم: «یا امام زمان». صدایم درون سرداب پیچید و چندین بار تکرار شد که در همان لحظه مرد عرب دیگری در سرداب پیدا شد و رو به مرد مهاجم فریاد زد: «رهایش کن» و بلافاصله مرد عرب قوی هیکل، بیهوش بر زمین افتاد و من نیز که تمام توانم را از دست داده بودم دچار ضعف شدم. در حالی که میلرزیدم به زانو درآمدم و به روی زمین افتادم.
کمی بعد احساس کردم فردی مرا صدا میزند. چشمانم را که باز کردم دیدم شمع روشن است و سرم به زانو مرد عربی است که لباس بادیه نشینان اطراف نجف را بر تن دارد. هنوز در فکر مرد مهاجم بودم، نگاهم را که برگرداندم، دیدم همچنان بیهوش در وسط سرداب افتاده است. خواستم برخیزم و بنشینم اما رمق نداشتم. مرد عرب مهربان، چند دانه خرما در دهانم گذاشت که هرگز خرما یا هیچ غذای دیگری با آن طعم و مزه نخورده بود.
در حالی که سر به زانوی آن مرد داشتم به من گفت: «خوب نیست در مواردی که خطر تو را تهدید میکند تنها به اینجا بیایی، بهتر است بیشتر احتیاط کنی. اگر تعدادی از شیعیان حداقل روزی دوبار به حرم عسکریین مشرف شوند باعث میشود که همه شیعیان با آرامش و امنیت بیشتری بتوانند به زیارت بیایند.» سپس در مورد کتاب «ریاض العلماء» میرزا عبدالله افندی گفت: «ای کاش این کتاب ارزشمند پیدا شود و در اختیار اهل علم و دیگر مردم قرار گیرد.»
حرفهایش که به اینجا رسید، یک لحظه در فکر فرو رفتم که چگونه ممکن است فردی به یکباره در این سرداب تاریک ظاهر شود و نام مرا بداند و حتی چطور ممکن است که فردی بادیه نشین، میرزا عبدالله افندی و کتابش را بشناسد؟ و چطور توانست با یک نهیب، آن مرد قوی هیکل را آنگونه نقش بر زمین کند؟. هنوز در این افکار غوطهور بودم که ناگهان متوجه شدم از آن مرد مهربان خبری نیست. به خود آمدم و فریاد زدم: «ای وای، سرم در دامان آقا، مولا و مقتدایم حضرت حجت بن الحسن المهدی(عج) بوده و ساعاتی نیز با او حرف زدهام اما او را نشناختهام. غم عالم بر دلم نشست، با دیدهای اشکبار، از سرداب به قصد زیارت حرم عسکریین خارج شدم تا بلکه یار را در آنجا بجویم در حالی که هنوز مرد غول پیکر مهاجم عرب، بیهوش در کف سرداب افتاده بود.
آخرین نظرات